انشا درباره عینک
عینک یکی از لوازمی می باشد که افرادی که دچار مشکلات بینایی هستند استفاده می کنند تا بتوانند بهتر ببینند و این موضوع می تواند برای داستان جالب باشد می توان در مورد موضوعات مختلفی که عینک در ان دخیل است نوشت که در ادامه چند نمونه از این انشاها را خواهید خواند.
انشا شماره یک
بچه تر که بودم ، يعني توی دوره ابتدايي، دلم بدجوری ميخواست عينک داشته باشم. شايد عينک هم برام حكم يه اسباب بازی داشت كه مالكيتش لذت بخش بود. به همين دليل ، بارها فيلم بازي كردم كه چشمم ضعيف شده و بارها آقای چشم پزشك كه دكتر ماهري هم بود گفت نه… چشمای تو هيچ مشكلی ندارن.
اين ماجرا ادامه داشت تا وقتي كه رفتم كلاس سوم راهنمايي. اين بار ديگه واقعاَ احساس ضعف مي كردم و وقتي رفتم دكتر، از اينكه در مدت كوتاهي اين همه چشمم ضعيف شده بود، تعجب كردم. خلاصه كه عينك شد همراه هميشگي من ، برخلاف خيلي ها كه دوستش نداشتن، من هنوز هم خوشم مي اومد و فقط وقتي مجبور مي شدم ، برش مي داشتم. با اين همه، نمره ي عينك من ثابت نمي شد كه نمي شد، كم كم برام سخت شد تحملش و بيشتر وقتا توي مهموني ، لنز جاش رو گرفت.
لنز هم سختي هاي خودش رو داشت .از همه بدتر اينكه به شدت و خيلي زود خسته مي شدم و خواب آلود. موقع گذاشتنش توي چشم هم هميشه اذيتم مي كرد.شايد چون دير به دير ازش استفاده مي كردم.
تا اينكه پارسال ، حاضر شديم كه بريم به عروسي و چشاي من لنز رو نپذيرفت . به شدت سوخت و آزارم داد. همون وقت تصميم گرفتم به عينكي بودنم پايان بدم. درست بعد ۱۷ سال! اومدم توي وبلاگ نوشتم كه ميخوام يه كار سخت انجام بدم. واقعاَ هم مي ترسيدم از عمل لازيك ولي مي خواستم باهاش رو به رو بشم.
اين شد كه خودمو در برابر عمل انجام شده قرار دادم. روز ۱۵ مرداد پارسال ، نوبت عمل گرفتم و ترجيح دادم اگر دردي هم هست تحمل كنم ، تا همه چيز تموم بشه.حين عمل ، آقاي دكتر باهام صحبت مي كرد و همه چيز رو برام توضيح ميداد.
منم در كمال ريلكسي بودم.بعد عمل دكتر گفت احتمالاَ در ۲۴ ساعت آينده ، همتون از اين كار پشيمون ميشين و درد زيادي مي كشين ولي روز بعدش از كارتون راضي ميشين. وقتي بعد عمل سوار ماشين خواهرم شدم تا بر گرديم، توي راه تماااام تابلوها رو مي خوندم. هي مامي مي گفت چشماتو ببند، ولي حريفم نمي شد.اومدم خونه و منتظر درد شدم، ولي اينجابود كه خدا يكي ديگه از مهربوني هاش رو به من نشون داد. من حتي يك ثانيه درد نداشتم.
چيزي كه استثناست و معمولش اينه كه ۷ يا ۸ ساعتي لااقل درد داشته باشي.من اون روزا فقط شكر مي كردم خدا رو. باورم نمي شد كه منم جزو اون درصد ناچيزي باشم كه درد ندارن. حالا هم بعد يك سال راضيم.
خيلي راضيم كه دوباره با چشماي خودم مي تونم دنيا رو شفاف ببينم.
.
.
.
انشا شماره دو
همه ما عاشق عینک خانم معلم علوممان شدیم، درست از همان روز که او برای اولین بار وارد کلاس شد. به خصوص من، از همان اول محو فرم آبی و شیشههایی شدم که زیر نور آفتاب تیره تر به نظر میرسیدند.
به خودمان حق میدادیم چون عینک جوری روی صورت خانم معلم نشسته بود که انگار جزئی از صورتش شده بود، با آن پوست مهتابی و لبهای سرخ و بینی قلمیای که داشت، انگار عینک او را از سرزمین دیگری به اینجا آورده بود. حرف که میزد من غرق نگاه به عینک، در آن قاب زیبای صورت میشدم.
او هم میفهمید، به من نزدیک میشد، کنار میز سوم میایستاد، چند لحظه مکث میکرد، چشم در چشم من؛ اما من فقط در تاریکی تخیل، عینک فرم آبی با شیشههای سیاه، بینی قلمی و لبهای سرخ را میدیدم که انگار همه کنار هم نقاشی شده بودند…بعد از کلاس علوم درباره عینک خانم معلم صحبت میکردیم و تمام خواسته من در آن روزها این بود که من هم عینکی باشم مثل خانم معلم علوممان.
عینکی که در خیالاتم به چشم میزدم درست همان بود؛ فرم آبی با شیشههای تیره زیر نور آفتاب.روزها میگذشت و بچهها کمتر درباره خانم معلم و عینک آبی صحبت میکردند؛ اما من تمام پرسشها و چالش هایم این شده بود که چه طور چشمها ضعیف میشوند و این سوال را از همهی عینکیها و بی عینکها میپرسیدم.
هم کلاسی هایم هر کدام چیزی میگفتند؛ یکی میگفت: “اگر به خورشید خیره نگاه کنی، نور، چشم را ضعیف میکند.” دیگری میگفت: “اگر زیاد به تلویزیون نزدیک باشی.” یکی از آنها ماجرای ضعیف شدن چشم برادرش را تعریف کرد که چه طور یکهو چشمهاش درد گرفته و بعد قرمز شده، با سردرد شدید. یه روز با پدرش رفت دکتر وقتی برگشتند یک عینک با شیشههای گرد بزرگ روی چشمهاش بود.
این را که گفت چیزی در ذهنم جرقه زد…از همان روز سردردهای تصنعی من شروع شد، به خورشید خیره میشدم و به هر بهانهای چشم هایم را میمالیدم با این کار احساس سوزش ودردی که وانمود میکردم واقعی تر به نظر میرسید. تا اینکه مادر بالاخره تشخیص داد این سردردهای من طبیعی نیست و با توضیحاتی که از علائم عینکیها دادم و مثالهایی که زدم به آنها فهماندم که من نیاز به چشم پزشک دارم.
مطب چشم پزشکی جایی بود دور از خانه ما، طبقه سوم یک ساختمان قدیمی. بیمار من بودم و پسری هم سن و سال من. او با مادرش آمده بود و من با پدر. کسی هم داخل اتاق دکتر بود، بعد از او نوبت پسر بود.
من به این فکر میکردم که دکتر حتما میفهمد… بالاخره نوبت من شد. علامتهای E انگلیسی را دقیق و واضح میدیدم، حتی ریزترینشان را، در هر جهتی که بودند. مانده بودم که چرا این همه تمرین برای ضعف چشم هیچ تاثیری روی دید من نداشته! دکتر به علامتها اشاره میکرد و من درست جواب میدادم تا اینکه رسیدیم به کوچکترین E ها. باید کاری میکردم. دکتر اشاره کرد؛ E به سمت بالا بود و من عمداً به پایین اشاره کردم.
چندتایی را همینطور درست و غلط جواب دادم. دکتر معاینه هم کرد و نسخه نوشت… در عینک فروشی من به دنبال عینک فرم آبی میگشتم با شیشههای سیاه و هیچ توجهی به اطراف نداشتم، پدر هم از من نپرسید، فقط چند عینک را روی چشمم گذاشت. چانه ام را بالا گرفت و با دقت به صورتم نگاه کرد.
من انقدر غرق خیالات خودم بودم که فکر میکردم همه میدانند چه عینکی باید داشته باشم… چند روز بعد به خانه آمد همراه عینک من، خودش انتخاب کرده بود، قاب را باز کرد من بهت زده فقط نگاه میکردم، نه از فرم آبی خبری بود و نه از شیشه دودی…رنگ فرمش سیاه بود و شیشه اش معمولی با نمرهی بیست و پنج صدم.
The post انشا درباره عینک appeared first on پرشین بکس.