انشا درباره یک روز برفی
روز برفی از روزهای زیبا در زندگی هر فردی می باشد خصوصا کودکان مدرسه ای که منتظر شنیدن خبر تعطیلی مداری و رفتن به کوچه ها برای برف بازی می باشند.در ادامه این پست متن کوتاه و انشا در مورد روز برفی اماده کرده ایم که برای شما عزیزان قرار می دهیم.
انشا درباره یک روز برفی 1
از خواب بیدار می شوم، همه جا سفید پوش شده است، ازخانه خارج می شوم، درختانی که تا پریروز لباس سبز پوشیده بودند و دیروز بی لباس بودند، امروز لباس سفیدی به تن کرده اند.
بام خانه ها هم سفید شده است. آب رودخانه ها یخبسته اند. دیگر آن ماهی های رنگارنگ نمی توانند سر از آب بیرون بیاورند و از منظره ی بیرون از آب لذت ببرند.
دیگر آن چمنزارها و کشتزارها درمیان ما نیستند و لایه ای از برف صورتشان را پوشانده است. در دوردست کوهای برف گرفته و ابرهای سیاه و سفید، شهر را سفید رنگ کرده اند و با دانه های ستاره ای شکل آن را برجسته نشان داده اند. از تماشای منظره ی برفی چشم می پوشم و تصمیم قدم زدن میگیرم.
جای پای کفش هایم برروی برف ها نقش برمی دارند. صدای برف های زیر کفش هایم مانند صدای خش، خش برگ های خشکیده است؛ چرا که آن برف های نرم، زیر پاهایم خشک و سفت می شوند.
در آن طرف دانه های برف بلور مانند در نقطه ای جمع شده اند و یک آدمک برفی را تشکیل داده اند. دوردست ها می نگرم؛ خورشید هنگام طلوع کردن را مناسب می بیند و با یک پرتاب بر روی برف های بلورین نور می تاباند و آدم برفی ها از خجالت آب می شوند.
.
.
.
انشا درباره یک روز برفی 2
دی شب پشت پنجره ی ما و تمام پنجره های ديگر برف آمد. همه جا نشست و نور ماه را به تاريکی ميان اتاق ها انداخت. نيمه شب که من به دلايلی هنوز مثل جغد عجيب و مرموزی بيدار بودم لايه ای از برف ديگر همه جا را پوشانده بود و جالب تر اين که صبح روز بعد آن لايه ی تميز و دست نخورده ضخيم و ضخيم تر شده بود.
سکوت برف زيبا بود و قرت قرت خشک و پوک قدم های مردم آزار من از آن هم زيبا تر. من برای کار بخصوصی از خانه بيرون نرفته بودم. حتي برای برف بازی هم نرفته بودم.
و بنابراين جز کفش های کتانی و می توان گفت کهنه ام حوصله ی پوشيدن چيز ديگری را نداشتم. من در طول راه مثل هميشه به چيز های زيادی فکر کردم. فکر کردم و کفش های خيسم را با کيف و لجاجت خاصی ميان برف های مرتب و تازه بر هم شسته کشيدم. آنقدر غرق فکر بودم که به سرما هم اهميت چندانی ندادم. گرچه از حق نبايد گذشت که زياد هم پوشيده بودم.
به هر حال آن چه امروز گذشت فرق چندانی با آن چه در يک روز غير برفی ممکن بود برای من اتفاق بيفتد نداشت و من در حالی که به ياد آن زلزله ی کذايی با جديت مراقب سرزدن هرگونه ناشکری از جانب خود بودم آهسته به اين فکر می کردم که چرا زندگی بعضی بچه ها اين همه يک نواخت و آرام است. و باز خيلی زود صدايی مثل صدای دوستی که اولين بار جواب اين سوالم را داد در من تکرار کرد مهم قلب و فکر آدميزاد است نه اطرافش و من می دانم تا مدتی گرچه کوتاه باز با همين جواب ساده قانع خواهم شد و در راه آمد و رفت هايم در افکار و خيالات عجيب ديگری غرق خواهم گشت.
The post انشا درباره یک روز برفی appeared first on پرشین بکس.